آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

دنیای شیرین آتوسا

ما در منزلمان یه تنگ زیبای ماهی داریم که در آن دو ماهی قرمز سالهاست که در آرامش زندگی میکنند. دیورز دخترک متفکر ما از ما پرسید : _" مادر چرا ماهی ها دهن ندارن؟" _"عزیزم دهن دارن..فقط دهنشون کوچیکه دیده نمیشه" _"مادر کلم بدم بخوره؟" _"نه عزیزیم ماهی که دندون نداره نمیتونه کلم بخوره" _"چرا مادرم دندون داره فقط خیلی کوچیکه دیده نمیشه" من:     _"مادر بابای این ماهی کجا رفته" _"دخترم این ماهی ها یکیشون باباست یکیشون مادره...هنوز بچه ندارن دخترم" _"نه مادرم اینا مادر و بابا نیستن اینا ماهین!!!!"   ...
30 مهر 1391

دنیای شیرین آتوسا

دخترکمان شیر و بیسکوییت میل کرده اند...آماده پیش ما و میگوید:" مادر یه چیزی چسبیده به دندونم" ما میگوییم:" عزیزم اونا بیسکوییته چسبیده به دندونت.باید مسواک بزنی تا پاک بشه..بیا بریم مسواک بزنیم" دخترک سریع میگوید:" مادر  خودش یهویی پاک شد.نمیخواد مسواک بزنیم"
26 مهر 1391

مکالمات کودکانه (2)

آتوسا رو به هانا :" هانا جان از اینا داری؟" هانا :" نه من ندارم  :(" آتوسا:" چرا داری...من برات خریدم!!! کوچولو بودی گریه میکردی بعدش من برات جایزه خریدم..یادت بود؟؟؟" هانا در فکر فرو میرود..مطمینا چیزی به یاد نمی آورد ولی آنقدر لحن دخترک ما قاطع است که هانا میگوید:" اره اتوسا جون یادمه دستت دردنکنه " و من غرق اینهمه زیبایی گفتگوی این دو فرشته با خود فکر میکنم که خدایا من چقدر این دخترک را دوستدارم...چقدر؟ یاد حرف پدر مهربانتر از جانم افتادم که همیشه به ما میگفت:" خوب است که دیگران شما را از چشم من نمیبینند وگرنه به یقین شما را خواهند دزدید" و من ایمان آوردم به این حرف زیبای پدر خوبم...خوب است که هیچکس دخترک مرا از چشم من نم...
24 مهر 1391

شگفتی های دنیای آفرینش

بعد از عمری یک شب یادمان ماند تا برای خودمان و همسر مهربانمان چای اعصاب آماده کنیم و بخوریم تا شاید اعصابمان کمی آرام شود... قوری مخصوص را از گنجه در آورده، چای را دم کرده و بعد از یک ساعت که گذاشتیم حسابی دم بکشد در لیوان ریختیم تا نوش جان کنیم... وقتی چای را ریختیم،دیدیم که رنگش با همیشه فرق دارد و خیلی بد رنگ است...با خود گفتیم لابد خوب دم نکشیده یا آب کلر داشته و یا... خلاصه خودمان را توجیه کردیم و با همسرمان خوردیم. البته بماند که طعمش هم خیلی بد بود ولی ما با اصرار خوردیم و بعد هم کلی ریلکسیشن کردیم و حالش را بردیم و در دل شاد بودیم که چقدر اعصابمان را آرام کرده ایم... خلاصه فردا که آمدیم تا قوری مخصوص را بشوریم وقتی توری ...
24 مهر 1391

مکالمات کودکانه

آتوسا رو به دوستش:"دوست خوبم (این اصطلاح خیلی جدید دخترک بند انگشتی ماست) بیا اینجا بشین. هانا:" نه من رو زمین نمیشینم" آتوسا:" دوست خوبم برم برات صندلی بیارم؟" هانا:"اره..." آتوسا:" پس خودت برو بیار" هانا :| آتوسا :) بعد هانا طفلکی رفت و صندلی کوچک آتوسا رو برای خودش آورد که بشینه روش...آتوسا هم بهش گفته" این ماله منه...نمیشه بشینی روش" بعد صندلی رو گرفت و خودش نشست. هانا طفلک با مظلومی تمام گفت :"پس من کجا بشینم؟؟؟" آتوسا هم جواب داد:" برم برات یه صندلی بیارم؟" هانا:" اره...." آتوسا :" پس خودت برو بیار" دوباره هانا :| آتوسا :)))))))))) و این دفعه من هم :)))))) ...
19 مهر 1391

روزگاران

روزگاری بود که در منزل ما هر چیزی درست سرجای خودش بود... رومیزی ها اتو کشیده و مرتب درست وسط میز پهن شده بودند و روی هر کدام گلدانی قرار داشت. مبلمانهایمان از تمیزی میدرخشیدند و هیچ آثاری از خراشیدگی رود دستهای چوبی اشان نبود. ال سیدی تلویزیونمان همیشه تمیز و درخشان بود.داخل کمدها همه چیز کاملا مرتب درست سرجایشان قرار داشتند. اما این روزها خانه کوچک ما چهره جدیدی به خود گرفته...روزمیزیهای ما نقش قنداق عروسک دخترکمان را بازی میکنند و مبلمانهای عزیزمان با لکه های ماژیک و مداد شمعی دست و پنجه نرم  میکنندو دسته های چوبی اشان با کنده کاریهای دندان آتوسا تزیین شده اند و ال سیدی مهربانمان همیشه روی صورتش تصاویری از دستهای بندانگش...
16 مهر 1391

خوشبحال دختر میخک که میخندد به ناز

    ای روزها دخترک دندان موشی ما کشف جدیدی داشته است.کشفی بسیار مهم که همه ما بانوان روزی آن را کشف کرده ایم و لذتش را برده ایم.   کشف دخترک ما چیزی نیست جز پی بردن به مزایای دامن های چین دار که وقتی میچرخی کلی پف میکند!!! حالا نازنین روی ما هر روز هزار بار پیراهن چیندار خود را میپوشد و هی میچرخد و به ما میگوید:" مادر ببین وقتی میچرخم میرم آسمون" البته این جمله با صدای خودش و لغات خودش بسی زیباتر است. و ما مطمین هستیم که وقتی دخترکمان میچرخد و به قول خودش به آسمان میرسد حتما خدا را هم میبیند.   خوشبحال غنچه های نیمه باز!!!   ...
12 مهر 1391

صحبتهای اشتباه

امروز آتوسا رفته بود توی حموم تا آب بازی کنه. منم شیر حموم رو باز گذاشته بودم تا لگنش پر بشه. بعد از مدتی رفتم که شیر رو ببندم ولی وقتی که اومدم بیرون از روی عادت و حواس پرتی چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم. طفلکی آتوسا داد زد که "مادر روشنش کن" منم فکر کردم که منظورش اینه که چرا شیر رو بستی و منظورش از روشنش کن اینکه شیر رو باز کن.واسه همین جواب دادم که " نه نمیشه..چون آبش خیلی داغ میشه میسوزی" آتوسای طفلکی در حالی که بغض کرده بود گفته "نه نمیسوزم روشنش کن" منم دوباره دد زدم که " نه دیگه نمیشه لگنت پر شده" در حالی که آتوسا داشت گریه میکرد با شدت رفتم به سمت حموم که بخاطر این بهانه گیری مسخره دعواش کنم ولی همین که در رو باز کردم دیدم که ح...
11 مهر 1391

جدایی

چند وقته که خیلی فکر میکنم.به خودم...به آینده ای که در پیش دارم.میخوام چیکار کنم؟برنامه ام برای فردایی که پیش رو دارم چیه؟ بالاخره یه تصمیم هایی گرفتم.خیلی کوچیکن..خیلییییییییییی ولی خوب به هرحال از هیچی بهتره! بعد از فکر کردن به خودم یاد آتوسام افتادم.ساعت هایی که من نیستم ومیرم کلاس آتوسا رو چیکارکنم؟ خوب مثل همیشه فقط یک گزینه هست مادرشوهر خوبم. ولی با خودم داشتم به مهد هم فکر میکردم که شاید مجبور بشم دخترم رو زودتر از اونی که تصمیم داشتم بذارم مهد.دلم یهو پایین ریخت! به این فکر کردم که ساعاتهایی که من نباشم آتوسا چیکار میکنه؟ چطوری میتونم عزیزترینم رو بسپرم به کسی که اصلا نمیشناسم؟ گریه ام گرفت.نمیتونم.... نمیتونم.... بعدش سریع...
9 مهر 1391